خانم، زن بزرگ زاده، زن شریف، خاتون، کلمه خطاب به زنان و دختران، به صورت پسوند و پیشوند همراه بابعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند ماه خانم، خانم گل
خانم، زن بزرگ زاده، زن شریف، خاتون، کلمه خطاب به زنان و دختران، به صورت پسوند و پیشوند همراه بابعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند ماه خانم، خانم گل
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
مخفف خشنود است که راضی و خوشحال باشد. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر) : شدم من باندر زمن بگروید ز من پاک بدرود و خشنو شوید. اسدی. قومی ز فراق او بهایاهای جمعی بوصال او بهایاهو آنان بگمان هجر او غمگین وینان بخیال وصل او خشنو. (از انجمن آرای ناصری)
مخفف خشنود است که راضی و خوشحال باشد. (برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر) : شدم من باندر زمن بگروید ز من پاک بدرود و خشنو شوید. اسدی. قومی ز فراق او بهایاهای جمعی بوصال او بهایاهو آنان بگمان هجر او غمگین وینان بخیال وصل او خشنو. (از انجمن آرای ناصری)
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی